loading...
اسوه
عکس های منتخب
Previous Next
فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

گفتند بچه است عملیات نرود . گریه کرد ، زیاد .
یک کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد .
 
خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند . با کمر بند دستش را بست...
 
مجروح بعدی را آوردند آستین های لباسش را پاره کرد و پایش را بست ...
 
مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب .
 
توی راه همه یک جوری نگاه میکردند .
 
وقتی رسید عقب دید از لباس هایش چیزی نمانده ، جز یک شورت و زیر پوش .

فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)
من اشاره به يك مورد مي‌كنم كه شهيد نامجو در كنار حضرت آيت الله خامنه‌اي، مدظله العالي، حدود دو سه ماه متوالي در ستاد عمليات نامنظم فعاليت داشت. در طول اين مدت كه ما زير بمب و موشك دائم بودیم، بعضي وقتها تماس تلفني با ما داشت و جوياي احوال ما مي‌شد. يك بار در حين صحبت‌ تلفني متوجه شدم كه صدايش گرفته است. پرسيدم: طوري شده؟ و او با لبخند گفت: چيزي نيست نگران نباش،‌ از دود و آتش است. 
و پس از آن پيغام فرستاد كه پمادي برايش تهيه و ارسال كنيم. علتش را پرسيدم. گفت، انگشتان پايم زخم شده است. 
پرسيدم، چرا؟ 
گفت: براي اينكه وقت نمي‌كنم پوتين‌هايم را از پايم درآورم. چند شب بعد،‌ ناگهان ديديم شهيد نامجو به منزل آمد. از او پرسيدم: چطور شد كه به مرخصي آمدي؟ گفت: آقاي خامنه‌اي به من امر فرمود: سيد! دو، سه شب برو خانه. 


همسر شهید نامجوی
فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

اوایل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه "مسعود دهنمکی" و فرزندانم سعید و مصطفی - که آن موقع هفت – هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضرب و زور "عطاالله مهاجرانی" وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلع و قمع شده بود. 
مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بی نظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب "یاد یاران" با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود. 
آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هر کدام از شهدا که تصویرش را می دید، خاطره یا نکته ای می گفت. از شهید "سیدمجتبی هاشمی" که فرمود: "آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت." تا شهید "عباس بابایی" که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کرد.
شهید "محمود کاوه" که آقا از آشنایی اش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و ...

هر کدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهید "علی اشمر" – قمرالاستشهادیین لبنان - برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منیف گفته بود: "آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم." و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیست ها که بر پیشانی اش نشست، به شهادت رسیده بود.
از بقیه بگذریم.
همه اینها را گفتم تا به این جا برسم.
آقا در بین صحبت هایش فرمود:
"تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم."
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.

دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت: 
"حتما باید شما اون عکس رو ببینید." 
سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: "شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار."
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد. 

کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.
آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که "موسسه میثاق" منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.

عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
"شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم."

ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم "حسین بهزاد" افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...
به آقا گفتم:
"آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند."
آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
"این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گردوخاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است."

با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:
"الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله"
دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.






دیدن این مطلب باعث شد تا این خاطره آقا را درباره شهید را ذکر کنم:
مزار این شهید كجاست؟ 
با دیدن تصاویر شهدا،به یك عكس خیره شد و ناگهان فریاد زد كه این «هادی» من است. من با دستان خودم این کلاه را برایش بافتم. 
سالهاست عکسی از یک شهید را در صفحات مختلف اینترنتی، وبلاگ*ها، سایت*ها و حتی بر دیوارهای شهرها می*بینیم. عکس شهیدی که با لباس بارانی آبی خود و کلاهی که به گفته مادرش او برای فرزندش بافته است، از مظلومیت شهدایمان در دل صحراهای جنوب سخن می*گوید. 
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، هادی ثنایی*مقدم یازدهم تیرماه 1351 در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دی*ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیكرش هیچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تیر می*گویند یادآور می*شوند كه هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانس*ها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس*ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیكر هادی نبود. 
تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پیكر شهید هادی ثنایی*مقدم چه آمده است؟. عده*ای می*گویند احتمال دارد گلوله خمپاره*ای به کنار پیكرش خورده و او را در زیر خاک پنهان كرده و همین امر باعث شده است كه آمبولانس*ها او را پیدا نکنند. 
سال*ها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در شهرمان باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا می*رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می*شود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنایی*مقدم به تصاویر شهدا نگاه می*کند و به یك عكس خیره می*شود و ناگهان فریاد می*زند این هادی منه.... این هادی منه... . 
خانواده*های شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع می*شوند. کسی نمی*دانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه می*رود و می*گوید این عکس را از کجا آورده*اید؟، چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمی*دانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهید می*گوید: 
- این هادی منه... من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه...

فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

از مدرسه برگشته و برنگشته ، دیدم مسجد محل شلوغ است .
رفتم خانه ، نهار میخوردم که آبجی زهرا با چشم های خیس آمد داخل . 
- علی ! نشستی ؟ احمد رو بردن ! 
- کجا؟؟؟
- بهشت زهرا . !
هنوز یک ماه نمیشد ، توی مدرسه بقل دست خودم مینشست . 
نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه میدارم تا برگردد .
به بهشت زهرا که رسیدم ، دیدم کفش نپوشیده ام .
از پایم خون می آمد . با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه ...

فهمیده های امروز بازدید : 3 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

شب بود
يكی داد ميزد: ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
رفتم سمت صدا
ديدم پسر بچه ای انگشت هايش قطع شده
اين حرف ها رو به دست خونی اش می گفت شب بود
يكی داد ميزد: ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
رفتم سمت صدا
ديدم پسر بچه ای انگشت هايش قطع شده
اين حرف ها رو به دست خونی اش می گفت
ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری 
ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری

فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

پسرک تازه آمده بود چادر . اول کمی به قد و قواره اش خندیدیم .
کمی ناراحت شد ، گفت: « شما کم سن و سال ها رو از خودتون حساب نمیکنید؟ »
شب که دور هم جمع شدیم ، گفتیم : « ما برای تازه واردها جشن میگیریم تا از خودمون بشن . » خیلی خوشحال شد .
همین که قبول کرد پتو رو انداختیم رو سرش و بعد ، مشت و لگد ...
تمام که شد گفتیم : «اسم این جشن ، جشن پتوست . » 
گفت : « عیبی نداره ، پسرک تازه آمده بود چادر . اول کمی به قد و قواره اش خندیدیم .

کمی ناراحت شد ، گفت: « شما کم سن و سال ها رو از خودتون حساب نمیکنید؟ »
پسرک تازه آمده بود چادر . اول کمی به قد و قواره اش خندیدیم .
کمی ناراحت شد ، گفت: « شما کم سن و سال ها رو از خودتون حساب نمیکنید؟ »
شب =که دور هم جمع شدیم ، گفتیم : « ما برای تازه واردها جشن میگیریم تا از خودمون بشن . » خیلی خوشحال شد .
همین که قبول کرد پتو رو انداختیم رو سرش و بعد ، مشت و لگد ...
تمام که شد گفتیم : «اسم این جشن ، جشن پتوست . » 
گفت : « عیبی نداره ، حالا از شما شدم یا نه؟ » همین که قبول کرد پتو رو انداختیم رو سرش و بعد ، مشت و لگد ...
تمام که شد گفتیم : «اسم این جشن ، جشن پتوست . » 

گفت : « عیبی نداره ، حالا از شما شدم یا نه؟ »حالا از شما شدم یا نه؟ »

فهمیده های امروز بازدید : 3 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

 

اسوه

وی فرزند محمد تقی است که در خانواده ای مذهبی د ریکی از روزهای بهاری اردیبهشت 1346 ( مصادف با سوم محرم ) در شهر خون و قیام درخانه ای محقر و کوچک در محله پامنار قم چشم به جهان گشود.

دوران کودکی را همراه سایر فرزندان خانواده و درکنار برادرش داوود که وی نیز سه سال بعد از شهادت محمد حسین به فوز شهادت نایل آمد، با صفا وصمیمیت ودر زیر سایه محبت و توجه پدر و مادری مهربان ، سپری کرد .

درسال 1352، به مدرسه رفت وکلاس اول تا چهارم ابتدایی را با یک معلم روحانی طی کرد.

سال پنجم ابتدایی واول و دوم راهنمایی را به دلیل انتقال خانواده اش به کرج در دو مدرسه دراین شهر گذراند. 

درهمین دوران بود که به واسطه حوادث انقلاب، روح وی نیز، مانند میلیون ها جوان و نوجوان دیگر کشور، دچار تحولات عظیمی گردید. شخصیت او با داشتن خانواده ای متدین ومذهبی و شرایط خاص شهر مقدس قم و نیز زمینه مساعد روحی به گونه ای شکل گرفت که سرشار از دین و فرهنگ غنی اسلام بود.

از عوامل مهم دیگر د رشکل گیری شخصیت او ، نوارها واعلامیه های امام بود که قبل از انقلاب به دست او می رسید.

شهید فهمیده ، نوجوانی خوش برخورد، شجاع ، فعال ، کوشا بود که به مطالعه علاقه زیادی داشت و با وجود این که به سن تکلیف نرسیده بود، نماز می خواند و احترام خاصی برای والدینش قایل بود و هرگز به آن ها بی احترامی نمی کرد. 

شیفته و عاشق امام قدس سره بود و با تمام وجود سعی در اجرای فرامین امام قدس سره داشت . 

او می گفت :امام هر چه اراده کند، همان را انجام خواهم داد و من تسلیم او هستم .

هنگام ورود اما م قدس سره به ایران به دلیل مصدوم بودن ، موفق به زیارت امام قدس سره نگردید، اما پس از بهبودی دراولین فرصت به شهر مقدس قم رفته و موفق به دیدار شد.

فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)
اسوه
نمی دونستم هر وقت می خواد بره مدرسه وضو می گیره
چند بار دیدم توی حیاط مشغول وضو گرفتنه
بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داری وضو می گیری؟!
گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه
بهتره انسان می خواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه

راوی : مادر نوجوان شهید رضا عامری 
منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه ۵۴

چه نگاه قشنگی داشتی بزرگمرد
برای ما هم دعا کن
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
زیاد وضو بگیرید تا خداوند عمر شما را زیاد کند. اگر توانستید شب و روز با طهارت " وضو " باشید. این کار را بکنید. زیرا اگر در حال طهارت بمیرید ، شهید خواهید بود

منتخب میزان الحمکه ، ص ۵۹۵ ، حدیث۶۵۳۱
فهمیده های امروز بازدید : 2 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

osve

بغض کرده بود. از بس گفته بودند : « بچه است ، زخمی بشود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد. » شاید هم حق داشتند .

نه اروند با کسی شوخی داشت ، نه عراقی ها .

اگر عملیات لو میرفت غواص ها که فقط یک چاقو داشتند ، قتل عام میشدند .

فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را ، موافقت کرد .بغض کرده بود .

توی گل و لای کنار اروند ، در ساحل فاو دراز کشیده بود . جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند .

یا کوسه برده بود یا خمپاره . 

دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد ...

یا زهرا

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 244